خاطرات - بخش هشتم
 
 
 

   - خاطرات - بخش هشتم


 دو سقّا!*

«کوگی»(کبکِ کُردی) بیوه بود.بیوه گیش دست دردست روزگار،اورا مثل رختِ چرکینی با اکراه شسته  و چلانده بود و روی بندِ رختِ زمانه، می خشکاند.اما شناسنامه اش روایت دیگری داشت و سن وسال  کمتربود.اگر به چشمانش نگاه می کردی می توانستی غصه ها و حرفهای دلِ غمگینش را بشنوی.
بی شک تنها مادری بود که در شهر ما «سقّائی» می کرد.
 روزگاری ــ به شهادتِ همزبان هایش ــ قامت بلند ورعنایِ زنانه داشته ، که خدنگ ش خمیده شده و رنگِ رویش کدر شده بود. دو دختر و یک پسر داشت که از راهِ کارِسختِ سقائی** اداره شان میکرد. فرسوده تر که شد، به رخت شوئی ، باقله پزی  روی آورد. وقتی لباس خود وبچه هایش را وصله پینه می کرد، چنان غمگنانه  به کردی می موئید که چاره ئی جز همراهی نداشتی. وقتی نزدیک می شدی،هق هق ش را به ضرب و زور، قورت میداد و سراززانو برمی داشت و با  لبخندِ گنگ و پُرمعنائی ، طعنه به روزگارِ وانفسا، می زد. 
*******************************************
علی سقا،«بینادل»ی به تمامِ معنا بود و بی عصا وعصاکش ، آب خوردنِ بیش از بیست خانوار  و مخارجِ خانواده ی پنج نفری خودش را تامین می کرد. وای به حالِ بچه ئی که ازدهنش دربرفت و بگفت «علی کور»!. هر طور شده سرانجام،یک روزغافلگیرش می کرد و«گوشمالی»ش میداد.
روزی گرما زده ،«احمد بُتُل»(سوسک سیاه)لهله زنان دورازحواسِ علی کاسه ئی آب می کُند و فرار.چند ماه بعد دَمِ نونوائی فقط گفته ،« ده تا برشته»،از پشتِ سر، قفای محکمی میخورد پسِ گردنش.
وارد حیاط که می شد، داد می زد«بالِک»(برو کنار)واز میان چار پنج «درام»(بشگه)ی کوچک وبزرگ، میدانست که سهم کیست و در کدامیک خالی کند.
وقتی صاحب خانه اش «زایرمرزوق»(عراقی بود وکارگر کشتیرانی) صاحب«کواتر» (1)شد  و بار کرد و از کوچه ی ما رفت. ،علی با «عربانه»ی (2) «بارون کُرده» وهراه  اسباب خانه ، راهی شد که کمک حالی باشد.چند هفته بعد یکی از قوم وخویشهای زایر ، ازعراق آمد و سراغ ش گرفت.غیر ازعلی هیچکس بلدش نبود.پدرم هم رفت که برای روزِ مبادا یادش بگیرد..پدرم می گفت راست و بیدرد سر، مارا بُرد درِخونه ئی و در زد ،زن زایر در را باز کرد.
*دست کم نود درصد خانه های آحمد آباد وحدود پنجاه شست  درصدِمرکزِشهر،آب لوله کشی نداشتند واز«بمبو» (شیرِآب) عمومی استفاده می کردند. گاهی بیش ازصد متر فاصله بود میانِ خانه ئی تا شیرِآب عمومی. «سقا»ها با دو«دلّه»ی هیجده لیتری برای کسانی که دو ریال می پرداختند ،آب می آوردند.
1.خانه های سازمانی شرکت نفت و بیشتر خاصّ کارگران بود.
2. گاری با دو چرخ دروسط که حفظ تعادلش کار مشکلی بود اما تیز و تندتر از چهارچرخه بودند.
********************************************
 

کوره راه

 

 

با «منوچهر افتخاری» همکلاس بودم و پدران مان همکار بودند و با هم رفتو آمد خانوادگی داشتیم.«تصتیق» ششم ابتدائی را که گرفتیم پدرش ــ که شیرازی بود ــ از پدرم پرسید:اجازه می دی «رضا» با ما بیات شیراز که منوچِمون تنها نباشه؟ پدرم گفت: اگه خودش بخوات حرفی نیس ، به شرطی که فضولیاش ، براتون درد سر درُس نکنه.خدا به همراتون شاید «شاچراغ »، مونم  طلب کنه!

 

حدود چهار صبح یکی از روزهای دم کرده از شرجی اوایل خردادِ سال سی وسه ، از گاراژ «ایران تور» در احمد آباد  حرکت کردیم . پدرم لبش به خواندن دعا مشغول بود و  فوت می کرد به صورتم، که شیشه ی اتوبوس مانع می شد..سه تا از صندلی های جلو را اشغال کرده بودیم.
اولین بار بود که تنهابه سفرمی رفتم آن هم ، چنین طولانی. ( پیشتر همراه پدر ومادرم و درپنج ساله گی ، برای کوتاه کردن موی سرم به «مشهد» رفته بودم . البته در این فاصله ی چند ساله ، دو بار نیزهمراه پدرم،«عتبات عالیات» را زیارت کرده بودم.باید یادم باشد در نوبتی دیگر، شما را از این دو فیض محروم نکنم.)
شنیده بودم که راه شیراز پر خطر است و هرسال چند اتوبوس در«کُتل»هایش پرت میشود.اما ذوق سفر ترس را پس زده بود.
می گفتند راننده های این مسیر ــ اغلب شیرازی  یا کازرونی ــ عادت دارند در بین راه و ضمن راننده گی «عرق» بخورند.(پدر منوچهر ــ که خود شیرازی بود ــ می گفت ، اگه نخورن جرات نمی کنن بروننن! تازه اگه بین راه چن بس نچسپونن و منگ ،نشن باید کلامونِ بندازیم بالا.نترس انشالّا به سلامت میریم و برمی گردیم.
از روی پل «بهمنشیر» که رد شدیم تا «معشور( ماهشهر) تقریبا همه ، غیر از من و منوچهر، چُرت می زدند. فقط وقتی اتوبوس حرکت کرد «صلوات »ی بی رمق فرستادند چراکه هنوز از خواب کاملا بیدار نشده بودند و روی خیابان صاف و امن و امان «لین یک» بودیم. مسافران خود را به دست مخاطب صلوات سپردند و دوباره خوابیدند.ما دوتا یکسره حرف میزدیم و می خندیدیم که چرت بعضی را پاره میکردیم و تشرمان می زدند که به روی خود نمی آوردیم و آن ها هم آنی بعد ،دوباره به خواب می رفتند.
( این را میدانم که حالا شما از شیراز که به سمت آبادان می رانید تا «دشت ارژن» و«تنگ بوالحیات» وگذر از جنگل های تُنُک اما دل انگیز بلوط را که پشت سر بگذارید ، به «چنار شاهیجان » میرسید ــ که از این مسیر، ما هم آخرین بارحدود بیست و شش سال پیش گذشته ایم و حتما حالا بهتر و راحت تر هم شده است ــ  همه ی راه اسفالت و پیچ ها نسبتا فنی وکم خطر است و به هیچ «کُتل» و پرتگاهی بر نمی خورید و شاید سه چها رساعت هم بیشتر طول نمی کشد و ترو تمیز می رسید. نمی توانید تصور کنید که آن روزگاری که ما یک شبانه روز همین تکه راهِ پر بلا را با چه جان کندنی و ترس و ولرزی می سپردیم.ترس از پرت شدن در درّه ، یک طرف و حمله ی راهزنان طرفی دیگر بود و ترسناک تر. (به قول یکی از مسافران با تجربه: پرت شدن آخرش مرگه و شیونش یک بار ، اما زخم راهزنان تا آخرِعمرت عذابت می ده!)
از این بگذریم و بر می گردیم روی جاده ی ظاهرا اسفالته ی معشور به « گچساران و دو گنبدان»که با همه ی چاله و چوله ها و دست اندازهای کوتاه و بلندش ، قابل تحمل بود و نشان به آن نشانی که همه در عالم خواب غلت می زدند و کسی دراندیشه ی خطر نبود.تا «بید بلند» هم به جز سربالائی و سرازیری های تُندی که مانع دیدِ راننده بود و باعثِ استتار خودرو مقابل می شد، ایرادعمده ئی نداشت.از آن به بعد ، جادّه «شوسه» شد که جز گرد و خاک مشکل عمده ی دیگری نداشت البته به  جز موجهای ریز و درشتی که راننده ها برای پرهیز از آن ها خطر می کردند و از سمت چپ می راندند ، خطر دیگری نداشت.
 دریغ از یک وجب اسفالتِ حتا سرد و درجه سه!هر چه به «سه راه بهرام» و «کازرون» نزدیک تر می شدیم دست اندازها بلندترمی شدند که دشمنِ «کمک فنر و حتا فنرهای شمش فولاد » بود.بعد از آن حرف از جاده ی خاکی و دست انداز نبود صحبت از مصیبتی  فجیع بود که راننده ها «فنرشکن»ش ، می خواندند.
نزدیکی های کازرون صدائی مهیب اتوبوس را تکان داد و راننده گفت «یا ابلفضل»و ترمز کرد که همه پرت شدند به جلو و داد و قالی از بچه ها و پیرها برخاست که گوئی بمبی منفجر شده.(سر و پیشانی چند تن شکسته بود و جهت پانسمان ، جز دستمال کهنه ئی چیزی در دسترس کسی نبود.
پیاده شدیم. راننده خزید زیر ماشین و بعد از دو سه فحش «چارواداری»(قاطر چی وار) به شاگرد ش و بخت خودش، سرش آمد بیرون و گفت:«گاومون زوئیده و دو قولوم هس! امشب میمونِ همی اتوبوس لکنته هسّیم.»
شاگردش رو به مسافران حیران گفت «سگ دس » شکوندیم.اگه شانس بیارین کامیونی ، چیزی پیدا میشه و تا کازرون «بکسل»مون می کنه ، ئون جاهم خداکریمه!
یکی دو ساعت بعد، همان «امداد» مطلوب رسید و در گاراژ کثیفی پیاده شدییم.ناخدا ــ که کازرونی بود، «عدو، سبب خیر»ش شد و به خانه اش رفت و کشتی توفان زده را به دست امواج سپرد.
ناخدا دوم ، مهربان تر بود و گفت ؛ «هر کی بخوات می تونه تو اتوبوس بخوابه ، هر کیم نه ، می تونه بره مسافرخونه.»مادر و دو خواهر منوچهرمسافرخانه را انتخاب کردند ( تا صبح از نیش «کک وساس» خوابشان نبرده بود.) بیشتر مسافرها صندلی های اتوبوس را بر گزیدند.بابای منوچهر که با شاگرد شوفر آشنائی قبلی داشت «پارتی»مان شدو از پلّه ی اتوبوس بالا رفتیم و روی برزنتِ پوششِ چمدان و بارها دراز کشیدیم و شاید لحظه ئی بعد از شدت خسته گی ، روی تشک پر قو به خواب رفتیم. صبح زود که بیدارمان کردند ، یکی یک پتوی «صنایع پشم» اصفهان که حاصل پیش بینی مادر منوچهر بود، تن مان را پوشانده بود.
 

بعد از صبحانه وقتی راننده آمد ، چندتا از مجرّبین «زیرجُلکی» پوز خندی زدند و گفتند ،«شادوماد اومد!»(1)

 

از کازرون پُربلا که بیرون زدیم ، یاد «کل بشیر» کازرونی افتاده بودم که وقتی ازهمولایتی هایش دل پری داشت ، می گفت ،«بلا نسبتِ حاضرون ، عَنُم تو کازرون» به منوچهر که گفتم ، بلند تکرارش کرد و شانس آوردیم که  سروصدای اتوبوس و بچه های «وق وقو» ، دیواری شدند و به گوش شوفر نرسید.
هر چه می گذشت راه پر پیچ و خم تر و شیب ها تیز و تند تر و تعداد و طنین صلوات ها بیشتر و رسا تر می شد. اول برای خوشنودی «صاحب الزمان» بود و بعد نوبت به «خُلقِ خوش رسول خدا» رسید و دره که تنگ تر شد برای «سلامتی خودتون» وکمی دیر تر و خطرناک تر که شد، «سلامتی راننده» پییش آمد و هر چه پیشتر می رفتیم ، اجر و قُرب «درود خدا» را کمتر می کردند . کم کم نوبت رسیده بود به «سلامتیِ ترمز»؛که  نا گهان پیر مردی ،که گوئی شکستن «سگدست» به یادش آمده باشد ؛ گفت :«ضرر نداره اگه یکی هم خرج سلامتیِ سگ دس مون بکنیم»!
می شنیدم که چه نذر ونیاز ها می کردند ــ گیرم از سرِترس  ــ که خالی از سادگی و صداقت شان نبود و خرجی نداشت و اغلب در حد صد صلوات بود و چند رکعت نماز. هرچه بود نشان از خطای موجود دو پا بود و اثباتِ اولادِ خلف بودن شان بود که به جدشان«آدم»  می رسید .(2)
از هر چه بگذرید، به این آسانی ها نمی توانید از آن کوره راه بگذرید!
 

 چه خاک و خلی توی اتوبوس پیچیده بود.کنار جادّه ــ که کوره راهی بیش نبود ــ هیچ تابلو یا سنگنوشته ئی نبود که بدانیم تا منزل بعدی چند فرسخ است. در عوض ستونهائی از گل و گچ و به قامت آدمی زاد بود که تعجبم را بر انگیخته بود. از بابای منوچهر که پرسیدم ، پیر مردی که همردیف ما نشسته بود ؛ گفت ،« اینا یاغی و راهزنائی هسّن که زمان رضا شاه ، برای عبرت مابقی، گچ شون گرفتن.»توجه و تعجبم را که دید گفت ،« البته هنو ریشه کن نشدن و باید شانس بیاریم که اسیرشون نشیم وگر نه ــ دوراز جون شما ــ گوشواره را با گوش می دُزّن و انگشتر را با انگشت می بَرن و اگه دندونِ طلا داشته باشی، بهِت  رحم نمی کنن و می شکونن و میبرن ش.»(3)

 

چاره ئی نیست باید بر گردیم روی کوره راه وعذاب بکشیم.«چشم تان بدمبیناد» خطرها بیشتر شده بود . گمانم به «کُتل دختر»(4) رسیده بودیم که راننده گفت: «غیر از زن و بچه ها و پیر و پاتل ها ، بقیه پیاده بشن تا سبک تر بشیم.»از خدا خواسته پریدیم پائین. به پیچ تنگ و شیب تندی رسیدیم.از روبه رو کامیونی می آمد.اتوبوس ما چسبید به بدنه ی کوه تا راه به کامیون دهد که سر بالا می آمد .شاگرد کامیون با دو تکه چوب مثلثی شکل به دست پرید پائین و پشت چرخ های کامیون گذاشت و پیش آمد و به شوفر مان گفت :«بیو دس چپ تا ما رد بشیم.»شوفر گفت : «مگه شیرِ خَرخوردم؟ که تنه م بزنین و پرتُم کنین تو درّه! از این گذشته ، مگه کوری نمی بینی ماشینُم پراز زن و بچه ن؟  بروبهش بگو، چند متری بره عقب تر تا ما رد بشیم» شوفر کامیون دلش به حال بچه ها سوخت و ناخواسته قبول کرد.حالا مگر اتوبوس می توانست با یک فرمان بپیچد؟ شاید سه بار عقب و جلو کرد  و شاگرد و کامله مردی به کمک تکه چوب ها ــ که حالا دیگر می دانستم ،«دنده پنج» است و دستیار شوفر ــ چند بار پیش و پسِ چرخ ها را سد کردند و به خیر گذشت.
وقتی  از کتل های «رودک و پیره زن » جان به در بردیم ، ــ که یک از یک سخت تر بود ــ سوار شدیم. ودوسه ساعت بعد رو به روی قهوه خانه ی «دشت ارژن» پیاده شدیم.
خودمان را هنوز در آینه ئی ندیده بودیم و از دیدن یکدیگر قهقه می زدیم! عجب بهشتی بود، بعد از گذراندن سختی و خشکسالی آن برهوت.چشمه ئی از کوهی می جوشید و آبی زلال و خنک و گوارا  از لای سنگها ، رو می نمود.دور ترک دریاچه ئی دیده می شد و همه جا سایه سار در ختان بود.
چندان خوشایند بود، که گرسنه گی و خسته گی از یادمان رفته بود.با تردید به واقعیتِ آن چه میدیدم ، بچه گانه چشمم را می مالیدم  تا مطمئن شوم. اما امروزه با این عبارت می پرسم : آن «واحه»ی دلپذیر چه می کرده در آن جهنم خاکی و وادی خشک و بخیل؟
مادر منوچهر به قدر شام و ناهار شش نفر ــ که  دو تاشان سیرائی نداشتند ـ ـدر چند دیگ و دیگچه و «سپرتاس»  پر از شامی کباب و کوکوی سبزی و« یخنی شیرازی» و تا دلت بخواهد نان لواش آورده بود.ناهارِ اولی را اگر اشتباه نکنم در قهوه خانه ی «سه راه بهرام» خورده بودیم و شام دیشب مان سبُکوارِه بود و به نان و پنیر و گردو قناعت کرده بودیم  ــ  تا ما دو نفر، کمتر لِنگ لگد بپرانیم ــ حالا هم بعد از خدمت کردن به خوردنی های باقی مانده ــ مبادا که فاسد شوند، چراکه هنوز «کُلمن »صندوقی باب نشده بود ــ روفتیم و تهِ همه ی دیگ هارا هم لیسیدیم.
 از عصر گذشته و به غروب نزدیک می شدیم که بعد ازسی و شش ساعت ! سفر پر خطر و حادثه ساز، به «دروازه کازرون» شیراز رسیدیم. وچند دقیقه ی ناقابل طول کشید تا پا در حیاط با صفای پدر بزرگ منوچهر بگذاریم. زیرطاقی از بوی نسترن گذشتیم  که با عطرنارنج و لیمو دست به دست هم داده و خسته گی از تن هامان می شستند.
************************************
 

 

 

 

1. چند سال بعد به دوستی متاهل  گفتم،  آن روز خیال کردم ، واقعا عروسیش بوده و ما را دعوت نکرده. گفت ، واقعا هم عروسیش بوده امّا نمی تونسّه شما را دعوت کنه!

 

2. آیا احوال آن مردم ساده دل ، شما را به یادِ آن «شبان»ی نمی اندازد که در«مثنوی مولوی» خطاب به خدای ش میخواند: «توکجائی تا شوم من چاکرت ، چارُقت دوزم کنم شانه سرت» و خدایش در حمایت از او رسولش «موسا» را موآخذه کرد:«بنده ی ما را چرا کردی جدا؟» ویا «توبرای وصل کردن آمدی» نه «برای فصل کردن آمدی» بی شک تاییدش می کنید!)
 

3. یاد «آل احمد » افتادم که در جائی ــ شاید «شهر بادگیران»ش ــ البته به تقریب ــ آورده که: نمی بینی مردمِ حاشیه نشینِ کویروغارت زده را که از بیم «قاطعان الطریق» ؛ به جای جعبه ی جواهرات و کیسه ی طلا ، دهان شان پر ازدندان طلا کرده اند؟)

 

همین نقل قول غیرمستقیم از «جلال» باعث شده که «جریان سیّال ذهن»م  ،همچون سیلابی پُر زور، حواسم را  ببرد تا جاها و زمان های دور.دوستی یزدی داشتم که از دوره ی سلطه ی راهزنان کویر یاد می کرد که عمویش به همراه دوستان ش اسیر راهزنانی شده بودند که خود را زیرِشن ها پنهان کرده ونا گهان، سر بر آورده و هرچه که بردنی بوده ــ حتا دندان های طلاشان ــ  را کنده و به یغما برده بودند.یکی از دوستانش پرسیده:«خان ، شماها که پنج تن بودین و پنج تا تفنگچی  ،همراهِ تون بوده، چه طور از پس شون بر نیومدین؟ پاسخ شنیده که:«ما چه می تونسّیم بکنیم ، تفنگ ها را گرفته بودن.ما پنج تا بودیم تهنا اونا دوتا بودن همرا»!
4.کتل ها تپه که هاا یا کوه های نسبتا کوتاهی بودند که مث روده ی سگ دراز بود مثل بیبان های عربستان پر گرد و خاک. باید بگویم که آن کوره راه ، دست پخت انگلیسی ها در جنگ جهانی بوده که با دست سربازان مظلوم واسیر و اجیرهندی و فقط در حدِ عبور «جیپ و کامان کار و ریو» های نظامی بوده. پدرم از قولِ «همریش»ش (باجناق ش) «یاور دلواری» که از نزدیکان «رئیس علی » بوده و از «مخبر»ین ش و شاهد بریدن راه و تلفات «سیک» ها ی هندی بوده ، می گفت،«هر کتلی که کنده می شد ، اول یه جیپ پر از سربازای هندی عبور میکرد و اگه بی اشکال می گذشت، کامان کاری پر تر می راند و بعد از آن که امکان گذشتن ، مسلّم میشد ؛ تازه نوبت انگلیسیها می رسید که تو هر جیپی  فقط یک نفر می نشس.  با دنده یک و دنده ی کمکی و گاهی حتا پس پسکی می رفتن.
1.       .
**************************************
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
برای فرار از گرمای نفس گیر
به کمک شما،« لحاف کهنه»ی خاطراتم را«باد می دهم»وبه دست گرمای آفتاب آبادان می سپارمش:
اغلب ظهرهائی که شرجیِ سنگین، «بختک»وار، روی سینه ی شهر می نشست ، بعداز خوردنِ قلیه ماهیِ مَشت (پر مایه) وسنگینی ، چند کلّه رطب«گنتار» یا دو سه قاشق«رنگینک»(رطب و گردو دارچین)، پشتبندش بود. لَخت که می شدیم،بالاتنه هارا لُخت میکردیم و روی کفِ اتاقِ پوشیده با زیلو، وزیرباد پنکه ی سقفی، شلال می شدیم(1).تادوسه ساعت بعد ،که برخیزیم و چند استکان چای «سرنیزه»یِ مایه دار، خرجش کنیم.
بیشتر شبهای تابستانهایِ طولانی، همه ی همسایه ها، باهم حیاط آجری را نمِ آبی می پاشیدند. هرکس جلو دراتاقش ، حصیری،زیلو یا قالیچه کهنه ئی فرش میکرد و با قراری نانوشته؛ همه با هم شام می خوردیم.اگرکسی غذای بو وبرنگ داری، مثل شامی کباب یا دل وجگر و ماهی سرخکرده داشت ، علاوه بر زنان «ویاردار» ،برای بچه ها هم ، لقمه ئی کله گُنجیشکی می گرفتند.
قبل از شام، یعنی بعد از پریدن آفتاب از هره ی پشت بامها،نم آبی بر کاهگل می پاشیدند و جای خواب را ــ هرچه که بود ــ پهن می کردند که تا سه چهار ساعتِ بعد، ازبرکتِ نسیمِ  شبانه ی شرجی، خنک شود.
وقت خواب که می شد، مردم خسته از کارِروزانه وسنگینی گرما ئی که آسفالت ها تاول میزدند،، روی ملافه ی خنک و مرطوب، می لمیدند و پیش از آنکه لذّتِ خنکای شمد وملافه را ذره ذره بچشند،در چمبر خواب سنگینی، گرفتار می شدند.
روزگاری که اغلب خانه های احمد آباد و حتا مرکز شهر برق نداشت، در بعضی خانه ها از بادبزن های سقفی استفاده می کردند که استعمار گران انگلیسی درهند به کار گرفته بودند. روی چوبی دو متری ، پتوئی یا پارچه ئی می انداختند که با دو تکه طناب به سقف آویزان بود وبچه ئی سر طنابی می کشید وپدر یا مادرخسته یا روزه دار، می خوابید.
بعضی هم تن به آب شط می سپردند که گاهی خیلی گران و غم انگیز، تمام می شد.
برخی از «کُواتر» نشینان  ، راهکارهای دیگری کشف کرده بودند.یکی شان قابی از خاراُشتُررا در پنجره ی بازِ اتاق مهمانی تعبیه کرده بود و ناودان آبکش گونه ئی روی آن  کار گذاشته بودکه باریکه ی آبی از شیلنگِ بخیلی رویش می ریخت.توی اتاق ودُرست پشت به پنجره و رو به گرما زده گان ، پنکه ی رومیزی پایه بلندی کارگذاشته بود، که از کولرهای آبی «ارج و آزمایش» خنک تر می کرد.
 یکی از بسته گان کواترنشینِ ما جلو درِ«حمومک»نسبتا بزرگش ، حصارِنیم متری سیمانی ساخته بود و شیلنگی  به لوله ی آب شطِ توی باغچه وصل کرده بود. با آب به نسبت خنکِ شط آن را پُرمی کرد وبرای ما بچه ها «استخرِسرپوشیده» ئی ساخته بود!!
 آنها که امکانش را داشتند روزهای شرجی که تکپوش ها مثل کنه به تن می چسبید وآسفالت ها تاوه ی گداخته ئی میشد، گرمای تن را به دست مهربانِ باد خنک کولر گازی میسپردند.
**************************************
1. «شلال شدن» دراز کشیدن است و مگر نه این است که دوخت با فاصله و طویل و کوک درشت را شلال کردن میگویند؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com